- پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱
- ۱۰:۵۸
دیشب تا برگشتم خونه ، (پدرم رو برده بودم دکتر ) دیدم داداشمم برگشته بهش گفتم نون نداریم میشه بری بیاری؟!
گفت خسته است و نمیتونه بره بخره !
منم گفتم بیخیال.
بعد گفتم ببین علی کجاست زنگ بزن بهش! دلم شور میزنه !
بعد زنگ زد علی پشت خط نمیدونم چی بهش گفت !
یهو دیدم داداشم جورابش رو پوشید زودی پا شد رفت!
هر چی هم ازش پرسیدم علی چیزی شده ؟!خب بگو نگرانم کردی! هیچی جواب نداد و رفت :|
یعنی من کشته و مرده این اخلاقم :| یعنی چی مردها رو به خودشون حق میدن همه چی بدونن ولی به ما زن ها هیچی نمیگن :|
تا داداشم با علی برگشت دلم هزار راه رفت .
میدونستم اتفاقی افتاده چون از رفتار داداشم که برام عادی نبود دستم اومد اتفاقی افتاده ولی بهم نگفت و رفت.
تا برگشت هردوشون کلی تو دلم صلوات فرستادم و خودم به ظرف شستن مشغول کردم که نگرانیم رو کم کنم !
از اون طرف خواستم به باباش زنگ بزنم گفتم احتمالا اون خبر نداره و علی هم که به اون نگفته !
سرتون به درد نیارم یکساعت بعد علی و عموش به خونه برگشتن تو این حین یکبارم به داداشم زنگ زدم باز چیزی نگفت !
فکر کنین داداشم اومد خونه باز چیزی به من نگران دلواپس نگفت :|:(
انگار فقط خودش دل نگرونش هست :|
سکوت محض !
از اونور دیگه علی رو دیدم رفتم جلو گفتم عمه خوبی؟! دل نگرونت بودم چیزی شده؟!
بعد باز خوبه علی حرف زد از اول ماجرا تا آخر ماجرا رو گفت !
گفت : بند کفشش باز شده بوده و این تو تاریکی متوجه نمیشه ! بند جلوی پاش رو میگیره و بدجور تو پیاده رو که نه زمین خاکی
نقش زمین میشه !
و چون خیلی درد داشته و هوا تاریک بوده به عموش که زنگ زده همه چی رو میگه !
و بعد دوتایی میرن بیمارستان و دستش که خیلی خونی و زخمی شده پانسمان میکنن !
بعد گفت عمه حالا فهمیدم چرا همیشه اصرار داشتی بند کفش مو محکم ببندم !
بعد اینکه اینا رو گفت دست پانسمان شده اش رو بهم نشون داد و بعد گفتم خدا رو شکر حالت خوبه من خیال کردم با پسرداییت تصادف کردین عموت هم که هزار ماشاء الله چیزی به آدم نمیگه !
بغلش کردم و رو سرش رو ماچ کردم گفتم این بود که گفتی مواظب خودتی ؟!:( خوبه امروز دوبار بهت تاکید کردم و گفتم علی جان مواظب خودت باش !
گفتی باشه عمه مرسی !
گفت : آخه عمه خیلی تاریک بود متوجه باز شدن بند کفشمم نشدم یهو هم افتادم !
بخیر گذشت خدا رو شکر ولی کاش آقایون بدونن که باید تو اینجور وقتا حرف بزنن نه سکوت کنن :|