- پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷
- ۱۰:۳۰
یک روز با دو تا از هم رزم هاش آمده بودند خانه. آن وقت ها هنوز کوی طلاب می نشستیم.
خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد ، گرم . فصل تابستان بود و عرق، همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.
رفتم آشپزخانه، یک پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم. در همین حال، یکی از دوست های عبدالحسین ، سینه ای
صاف کرد و گفت : ببخشین حاج آقا.