- چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹
- ۰۷:۰۵
داشتم فکر میکردم برای شب یلدا برم میوه بگیریم !
بعد به این فکر میکردم چهارشنبه برم خرید یا پنجشنبه یا شنبه ؟!🤔
با توجه به اینکه هواشناسی اعلام کرده که این چند روز هم بارندگیه !
تو فکر بودم و به خودم گفتم
رفتی خرید حتما نارنگی و سیب سرخ و پرتقال و انار و خیار هم بخر !
بعد گفتم اوهه زیاد میشه بیخیال این همه میوه !
نهایتش یک کم انار و پرتقال بگیرم و کمی خیار :)
حالا یا شنبه یا یکشنبه میرم میگیرم :)
صبح روز بعد (یعنی دیروز صبح) از خواب که بیدار شدم
دیدم داداش بزرگه همون اول صبحی اومده خونمون (کلید خونه رو داره)
و یه کیسه نایلونی پر از سیب سرخ و پرتقال و نارنگی و خیار و انار و حتی گوجه فرنگی و شلغم خریده برامون و گذاشته رو میز ناهارخوری آشپزخونه و رفته سر کارش !
اصلا موندم تو کار خدا یعنی واقعا من با هیچکی تو خونمون این موضوع در میون نذاشته بودم که آقا من گفتم اینا رو برم بگیرم 😅
انگار داداش بزرگم همه چی رو تو ذهنم شنیده باشه اون همه میوه یک جا برامون گرفته بود😄😂
اصلا واقعا برام عجیب بود دیدن اون همه میوه ای که تو ذهن من نقشه بسته بود روی میز ناهارخوری خونه مون !
همون لحظه گفتم خدایا ممنونم بخاطر همه چی😍❤️
بعد که اومدم میوه ها رو شستم گذاشتم رو ظرف میوه خوری 😄
هر چند میدونم تا یلدا هیچی ازش نمی مونه 😂😅
ولی چون برام عجیب بود گفتم اینجا بگم با شما هم این حس خوب رو به اشتراک بذارم:)
البته این موارد خیلی برام پیش اومده ها و جالبه هیچکی جز خدا نشنیده، یهو برام خدا فراهم میکنه 😍
دیروز وقت نشد اینا رو بگم ولی الان گفتم بگم که یادتون باشه خدا حواسش به همه بنده هاش هست ❤️
- کلید اسرار
- ۴۱