دیشب وقتی پدربزرگ بعد از خوردن شام ، دست به دعا شد و در آخر دعای رحمت خوند و برای مادر فاتحه خوند
بغضم ترکید و دروغه اگر نگم موی دستم سیخ نشد !( موی دستم کاملا سیخ شد)
در همون حال مادر رو در کنار خودم حس کردم که داره به همه مون لبخند میزنه !
لبخندی از روی رضایت لبخندی از روی مهر ، لبخندی از روی خوشحالی .
اینکه دیشب سر سفره در کنار تمام اعضای خانواده مادر نیز بود خیلی خوشحال شدم.
اینکه وقتی پدر بزرگ به احترام (پدر) دوماد بزرگتر دعای زیر لب خوند و گفت :
رحمه الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات
مادر را ایستاده در حضور خودم حس کردم که به احترام داماد بزرگش برای پدربزرگوارش فاتحه میخونه
مادری که وقتی بود و حضور داشت برای داماد بزرگش (اونموقع فقط یک دوماد داشتیم) فقط دعای خیر میکرد و میگفت :
پسرم تا نانَ نآنِت بو تا گیآنَ گیآنِت بو !
( تا اونجایی که نون هست روزی حلال و با برکتی داشته باشی و تا اونجایی که جان هست سالم و سلامت باشی)
مِ دُت راضیم خدا دَت راضی بو !!
(من ازت راضیم خدا ازت راضی باشه! )
واقعا دیشب مادر را و حضورش رو این دو بار حس کردم.
و چقدر خوب بود دعاهای پدربزرگ (پیرمرد مهمان خانه ی ما ) و چه حس شیرین و لطیفی به ما داد.
حس حضور مادر