- سه شنبه ۹ مرداد ۹۷
- ۱۴:۴۲
روز اول ثبت نام به من گفتند بیشتر از ۱۵ نفر شرکت کردند منم گفتم خب مسابقه ی هیجان انگیزی میتونه باشه که هم فال هم تماشا.
پول ثبت نام رو دادم و خودمو آماده برای مسابقه.
روز مسابقه نمیگم چه استرس غیر از داستان مسابقه داشتم و واقعا خودمو به زور و دعا رسوندم به سالن مسابقات
حتی داداش کوچکم میگفت با این حال و روز قیافه ات نری بهتره.
یک سری اتفاقات دقیقا یک ساعت قبل از مسابقه برام پیش اومد که فشار و استرسم رو ده بار کرد.
جوری که حتی ناهار نخورده با قیافه ی نگران رفتم با تمام مشکلی که داشتم خودمو سر ساعت رسوندم .
بعد از نیمساعت تو اون اوج گرمای سالن متوجه شدم از اون ۱۵ نفر متاسفانه فقط ۴ نفر اومدند :|
یعنی داشتم فقط حرص میخوردم :|
این مسابقه دیگه برام بی ارزش بود.
خواستم انصراف بدم که دو چیز مانع شد یکی اینکه پولم در هر صورت هدر میرفت و اینو دوست نداشتم
دوم چهره ی مهربون و معصوم یه نفر منو به ادامه این داستان مصمم کرد.
گفتم بیخیال ادامه میدم.
حالا هر چی شد شد.
چهار نفر شرکت کننده
من از همشون از لحاظ سنی بزرگتر بودم.
میدونستم درصد بردم زیادتره. البته برد و باخت درسته به سن و سال نیست ولی خب قیافه ها انگار نشون میداد در حد برد نیستند.
دو به دو شدیم و شروع .
بازی اول
من و ...ناز
...ناز یه دختر تقریبا ۱۴ _۱۵ ساله بود همین چهره منو همون اول مات خودش کرده بود .
واقعا برای همین چهره من شرکت کردم که امیدشو بقولی ناامید نکنم که برای بار اول اومده بود و مادرش و خانواده شو راضی کرده بود.
اونقدر اون استرس بازی رو داشت که من استرس بازی رو نداشتم فقط تپش قلب شدیدی و استرسی باهام همراه بود که قبل بازی تو خونه بهم وارد شده بود.
بازی شروع شد به خودم گفتم تو برنده ای و واقعا هم داشتم میبردم تا اینکه ...نازو دیدم که چهره اش مضطرب در حد چی سرش رو سفت گرفته بود و نگرانی شدیدی تو چهره اش نمایان بود.
وارد جزییات بیشتر نمیشم همین چهره و معصومیت دوباره منو مات خودش کرد.
واقعا نخواستم ازش ببرم.
با خودم گفتم تو که همینجوری تفننی اومدی پس بیخیال بازی!!
بذار ببازی فقط از تنها چیزی که میترسیدم عکس العمل داداش بزرگم بود که اونم گفتم بیخیالشون :))
به ...ناز ۱۵ ساله باختم که اون از ته دل خوشحال بشه و شد .
چون خوشحالی اون رو دیدم واقعا از ته دل خوشحال شدم براش.
اینکه وزیر و همه چی رو چه جوری به ...ناز واگذار کردم ؛ بماند..
بماند ثبت شطرنج هم خیلی برام سخت بود و استرس زا ولی خب خدا رو شکر تونستم از پسش بربیام.
اون طرف میز رو دیدم دو نفر دیگه داشتند بازی میکردند.
یکیش شاگرد بود یکیش مربی.
دیدم مربی بازی برده شو به شاگردش واگذار کرد :|
و جلوی همه گفت شاگردش برده.
شاگردش هم خوشحال و خندان بود که یه برد مفتی نصیبش شده.
( شاگردش بعدا همه ماجرا رو به من گفت )
این از این .
روز اول مون بود .
چون گفتین کامل بنویسم پس صبوری کنید من باب این داستان :) ایشالا تا نهایتش فردا همه شو میگم :)
گفتم همشو یک جا بگم از حوصله ی شما خارج میشه برای همین از دوستان مشورت گرفتیم و ...این شد که می بینین.